وظیفه ی هیجانی اصلی خانواده ها در این مرحله افزایش نفوذپذیری مرزهای خانواده برای در نظر گرفتن استقلال فزاینده ی فرزندان است. ممکن است در سوابق خانواده، انعطاف پذیری به عنوان یک ویژگی مشخصه، وجود داشته یا نداشته باشد. از دیگر ویژگی های این مرحله ضرورت توجه به آسیب پذیری های فزاینده پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها ست. این مرحله پس از مرحله ی خانواده با فرزندان خردسال، در میان مراحل چرخه ی زندگی خانواده از لحاظ تعداد طلاق هابی که در هر مرحله اتفاق می افتد، در رتبه ی دوم قرار دارد. یکی از دلایل این امر، همگرایی تعداد زیادی از نیازهای نیرومند و بعضاً متناقض اعضای خانواده است. نخست، باید به نوجوان اجازه داده شود که با آزادی بیشتری بین سیستم خانواده و بیرون آن حرکت کند. دوستی ها و روابط خارج از خانواده اهمیت فزاینده ای یافته و گاهی اوقات در زندگی نوجوان، خانواده جایگاهی ثانویه پیدا می کنند. زمانی که ارزش های خانواده با انتخاب های رفتاری نوجوان در تعارض قرار می گیرند، ممکن است خانواده با افراط یا تفریط پاسخ دهد. در هر حالت، خانواده درمانی می تواند انطباق مثبت با این مرحله را تقویت کند.
در این مرحله مسائلی غیر از مسایل مربوط به نوجوان نیز وجود دارند_ غالباً دغدغه های میانه ی زندگی برای والدین مطرح می شوند. پشیمانی ها، فرصت های از دست رفته، فرصت های پیگیری رویاهای جدید و بازنگری در کیفیت رابطه ی زناشویی، همگی بر این پیچیدگی چالش برانگیز می افزایند. علاوه بر اینها، استرس های ناشی از مراقبت از والدین مسن نیز ظاهر می شوند. این مراقبت ها مستلزم صرف وقت و منابع مالی هستند. بزرگسالان در این خانواده ها اغلب خود را ((گرفتار در میانه ی)) نیازهای مالی و هیجانی اعضای مسن تر و جوان تر خانواده توصیف می کنند. نمونه ی موردی زیر تاثیرات متقابل مشکلات مرتبط با نوجوان و مسائل مربوط به میانه ی زندگی را به تصویر می کشد:
خانواده ای در مورد کوچک ترین فرزند خود یعنی علی پانزده ساله با مشکلاتی مواجه بودند. او شب ها به خانه نمی آمد، در مدرسه عملکرد ضعیفی داشت و چندین بار با ماری جوانا دستگیر شده بود. علی ستاره فوتبال دبیرستان، فردی باهوش، دوست داشتنی و معاشرتی بود که به نظر می رسید به خودش اطمینان دارد. خانواده چهار فرزند داشت که سه فرزند دیگر خانه را ترک کرده بودند_ دو نفر از آنها در دانشگاه و یکی هم در نیروی دریایی بود. آنها یک خانواده متعلق به طبقه ی متوسط بودند که در مراحل رشد خود در نقطه ای فرار گرفته بودند که به نظر می رسید هر کس در مسیری حرکت می کند. مادر علی یک زنی ۵۴ ساله بود که بخش عمده ی زندگی خود را در کنار بزرگ کردن چهار فرزندش در اداره ای دولتی کار کرده بود. او رابطه ی نزدیکی با مسائل مذهبی داشت و پس از مرگ والدین به بزرگ خانواده اش تبدیل شده بود. او خواهر کوچک تری داشت که یک مادر مجرد بود و مسئولیت پرورش سه فرزند را بر عهده داشت. مادر خانواده بخش مهمی از زندگی خود را صرف کمک به خواهرش می کرد. او در کار انتشاراتی شوهرش نیز کمک می کرد. پدر خانواده مرد ۵۷ ساله ای بود که حدود ۱۲ سال پیش از نیروی دریایی بازنشسته شده بود. او با تلاش فراوان پس از بازنشستگی کسب و کار جدیدی را به راه انداخته بود، اما این کار با مشکلات مالی فراوانی همراه بود. او به ندرت در منزل حضور داشت و وقتش را در سر کار یا با دوستانش می گذراند.
پدر و مادر نگران رفتار علی بودند، اما هر دوی آنها اذعان داشتند که از فرزند پروری خسته شده اند. آنها زحمات زیادی کشیده و مسئولیت هایشان را به انجام رسانده بودند. آنها به همه ی فرزندانشان کمک مالی کرده و از این لحاظ خود را زیر باری سنگین احساس می کردند. آنها نسبت به کند شدن جریان امور و صرف وقت بیشتر با یکدیگر ابراز تمایل نمودند و در مورد اتخاذ یک سبک زندگی کم مشغله تر با یکدیگر گفتگو می کردند. پدر می خواست کسب و کار جدیدش را واگذار کرده و نقل مکان کند. علی نمی دانست که جای او در این بین کجاست؛ او احساس می کرد که والدینش در صورتی که به دردسر نیافتند واقعاً به کارهای او اهمیتی نمی دهند. او گفت که توجه بسیار اندکی از آنها دریافت می کند و ((این خوب است، آنها واقعاً نمی دانند من چه کار می کنم.)) مادر نگرانی ها و سرخوردگی های زیادی را در مورد این شرایط ابراز کرد، اما نمی دانست که باید چه کاری انجام دهد. او گفت که انرژی ندارد با علی سر و کله بزند.
به نظر می رسید که مشکلات علی نشانه های این سردرگمی های نشأت گرفته از تغییرات اخیر و فقدان ایمنی ادراک شده ی او در خانواده بود. تفاوت قابل ملاحظه ای میان نیازها و اولویت های علی و والدینش وجود داشت. آنها به آسانی اذعان کردند که نمی توانند با او همراه باشند. مشکلات علی در مدرسه، مصرف ماری جوانا و سپری کردن شب ها در بیرون منزل، می توانستند به عنوان فریادی برای جلب توجه والدین و درخواست کمک تلقی شوند. درمان می بایست در ابتدا موضع هر کدام از اعضای خانواده را اعتبار بخشیده و از دغدغه های آنها نسبت به یکدیگر به عنوان انگیزه ای موثر برای ایجاد مقداری از تغییر استفاده نماید. بهنجار سازی وضعیت آنها با توجه به نیازها و مراحل رشدی متفاوت آنان از اهمیت برخوردار است.
دگرگونی ها
اینکه نوجوانی دقیقاً چه زمانی شروع شده و می پایان می یابد، همچنان مورد اختلاف نظر است. اما یکی از روشن ترین علایم شروع این دوره شکل گیری توانایی جسمی برای تولید مثل است. ویژگی های جنسی ثانویه، علامت آشکاری برای این انتقال هستند و تعاریف اجتماعی هم بیشتر جهت گیری جنسی پیدا می کنند. بچه ها در این سن، می توانند ایده ها و مفاهیم را در ورای تجربه ی عینی خود درک نمایند، یعنی آنها قادرند که به شیوه ی انتزاعی تری فکر کنند، هر چند این توانایی در میان فرهنگ های مختلف به شیوه های متفاوتی ارزیابی می شود. آنها نقش ها را مانند امتحان کردن لباس های جین در فروشگاه، ((می آزمایند)) تا ببینند کدام یک ((به آنها می آید)). بدون این فرایند، افراد در مورد کیستی خود در زندگی دچار سردرگمی می شوند. واکنش مفرط والدین به این مرحله ی رشدی طبیعی می تواند نوجوان را به عنوان ((یک مشکل)) بدنام کرده و او را به سمت دوری کردن از پیوندهای خانوادگی سوق دهد. بی تفاوتی والدین نیز می تواند مانعی بر سر را این مرحله باشد و باعث می شود که مسئولیت تعیین محدودیت برای نوجوان صرفاً بر عهده ی نهادهای خارج از خانواده از قبیل مدرسه و پلیس قرار گیرد. درمانگران سعی می کنند تا نیاز خانواده به حفظ ساختار را با نیازهای رشدی جهت روانه کردن اعضای نوجوان خانواده متوازن کند. وقتی که درمانگر برخورد مناسبی با برچسب بیمار معلوم دارد، استعاره یا مناسکی را برای درک تکامل خانواده خلق می کند و در پاسخ دهی به ویژگی های فردی خانواده انعطاف پذیر است، بخشی از این توازن محقق می شود.
در اغلب مواقع نوجوانان به درمان آورده می شوند تا درمانگر آنها را ((اصلاح کند)). هر چند سایر اعضای خانواده، کم و بیش اذعان دارند که آنها نیز بر نوجوانان تاثیر می گذارند، اما اغلب تمرکز بر ((نوجوان در مقابل سیستم خانواده)) است. خانواده درمانگران با جلب توجه خانواده به پیچیدگی های این مرحله ی رشدی اقدام مناسبی را صورت می دهند. آموزش روانی، خانواده را در بسط چارچوب داوری اش یاری داده و اضطراب اعضا را به هنجار سازی می کند. ((چگونه می توانیم به این بچه کمک کنیم تا به یک بزرگسال تبدیل شود؟)) سوال مهمی است که می توان پیش روی کل خانواده گشود. بررسی در مورد اینکه والدین چگونه این مرحله را پشت سر گذاشته اند، می تواند اطلاعات به هنجار کننده ای را آشکار سازد که قبلاً هیچ گاه در خانواده مطرح نشده آمد. سوال از والدین در مورد کارهای درست و نادرست والدینشان در زمانی که آنها در چنین مرحله ای به سر می بردند، موجب برانگیختن تامل سیستمی می شود.
با وجود اینها، درمانگر باید به یاد داشته باشد که خانواده تنها دغدغه ی مطرح در این مرحله نیست. چنانچه نوجوان الگوهای اعتیادی را از خود نشان دهد، ممکن است روابط خارج از خانواده بر او تأثیر گذار باشند و این مصرف دارو یا فعالیت جنسی را شامل می شود. زمانی که درمانگر در مورد سیستم های چند گانه و نه صرفاً سیستم های خانواده فکر می کند، سایر عوامل هم در مورد کار درمانی مهم به نظر می رسند. ارجاع به یک برنامه ی وابستگی شیمیایی یا دعوت از دوستان برای حضور در درمان، می توانند برای مدیریت این تاثیرات مهم مفید باشند. درگیر ساختن خلاقانه ی افراد درون و بیرون خانواده برای درک مشکل عنوان شده به یک درمان بالینی منسجم کمک می کند. اغلب تمدن ها برای گذر از کودکی به بزرگسالی اهمیت زیادی قائل هستند. با وجود این، فرهنگ غرب عموما از شیوه های معنی دار برای برجسته ساختن این گذر بی بهره بوده است. شاید قابل توجه ترین مناسک برای نوجوانان در ایالات متحده، دریافت گواهینامه ی رانندگی باشد. درمانگران دریافته اند که وارد ساختن مناسک در فرآیند درمان می تواند به ایجاد یک تغییر مرتبه ی دوم کمک کند (ایمبر_بلاک،۱۹۸۹). مناسک می توانند اعضای خانواده را برای پاسخ دهی به شیوه های جدید، برانگیزند. یک درمانگر به عنوان تکلیف از خانواده ای خواست که از سن ۱۵ سالگی دخترشان تا زمانی که او به ۱۸ سالگی می رسد، در هر ربع سال، نیمه ی سال و انتهای سال ((مناسک روز تولد)) را برای دخترشان برگزار کنند. خانواده با استفاده از این ((روزهای تولد)) به عنوان مقاطعی برای تغییر، هر بار یک امتیاز جدید و یک مسئولیت جدید را برای فرزندشان تعیین می کردند. این والدین و فرزند نوجوان آنها در مورد راه هایی که والدین برای اعطای بیشتر جایگاه بزرگسالانه و دختر برای نشان دادن بیشتر رفتار بزرگسالانه نیاز داشتند، گفتگو می کردند. مسائلی از قبیل قواعد آکد و شد، رانندگی، کارهای منزل و پول تو جیبی، در طی مناسکی که در تاریخ های مشخص شده برگزار می گردید، مورد بحث قرار می گرفتند تا این که توافقی دو جانبه بر سر آنها حاصل میشد.
درمانگر توانایی تاثیر گذاری مثبت بر خانواده را دارد. احتمالاً وارد شدن در یک درمان بلند مدت با نیازهای خانواده متناسب نخواهد بود. حتی ممکن است برنامه ی درمان هفتگی نیازمند تجدید نظر باشد. کار با خرده سیستم های مختلف خانواده و همچنین کار با کودکان خردسال می تواند بسیار ارزشمند باشد. تشویق نوجوانان برای ایفای نقش معکوس (که در آن نوجوان نقش والدین را بازی می کند) یا نوشتن شعر و ابراز احساسات در مورد خانواده نیز می تواند به تقویت درمان کمک کند. حفظ توازن بین انتظارات ساختاری (در رابطه با ایمنی جسمی یا صرف وقت با یکدیگر) و انعطاف پذیری در مورد نگرانی های ابراز شده به بسط یک اتحاد درمانی نیرومند کمک کرده و الگویی را در مورد آنچه که اعضای خانواده باید در خانه نیز انجام دهند، در اختیار آنها قرار می دهد.
مهدیه رادپور کارشناس ارشد روانشناسی و مشاوره خانواده
مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان