رابطه ممنوعه ششم: جذب ظاهر دلفریبانه

«آن چشمان آبی روح مرا تسخیر کردند، همان جا دانستم که باید او را به دست بیاورم».

«بار اول گیتار زدن سام را دیدم، احساس می‌کردم که او مرا از درون و بیرون می‌شناسد. همان شب شروع شد. من همیشه می‌خواستم که با یک نوازنده ازدواج کنم».

«موهای نسیم سحر انگیز بود: بلند، بلوند و همچون ابریشم،  با او احساس مردانگی می‌کردم. این مرا عاشق او کرد».

«صبا درست مثل زن رویاهای من بود هنگامی که در میهمانی به او نگاه می‌کردم، مطمئن بودم که ما برای یکدیگر آفریده شده‌ایم».

«همیشه رویای یک زن میهمان‌ دار را داشتم. بنابراین وقتی که زهره را ملاقات کردم، احساس کردم سرنوشت ما را به یکدیگر رسانده است».

مو، چشم، استعداد موسیقی: آیا این‌ها می‌توانند دلایلی برای شروع یک رابطه باشند؟ پر واضح است که جواب منفی ست. با وجود این بسیاری از ما تنها به دلیل یک ویژگی که هیچ رابطه‌ای با شخصیت حقیقی نامزد یا همسرتان ندارد و بیشتر به ویژگی‌های بیرونی او مرتبط می‌شود، عاشق میشویم. این روابط معمولاً دوام چندانی ندارند. بالاخره مگه شما چند ساعت می‌توانید به موهای نامزدتان خیره شوید و یا به گیتار زدن او گوش دهید. سرانجام زمانی می‌رسد که چیزی برای این چیزها را خواهید خواست. اما شاهد بوده‌ام که بسیاری از مردم درگیر این نوع روابط هستند. تا یک روز چشمان خود را باز می‌کنند و می‌بینند خود را فریب داده بودند و خویشتن را در بند کسی می‌بینند که به راستی او را نمی‌خواهند و به سختی و دشواری به فاش کردن این حقایق تلخ و ناخوشایند نزد نامزد/همسر خود روبرو می‌شوند. اینکه به راستی او را دوست ندارند و تنها عاشق ظاهر او شده‌اند. چگونه می‌توانید جملات زیر را به کسی بگویید و او شما را «احمق» ننامد؟

در زیر داستانی را از زندگی یکی از دوستان و آشنایانم که فکر می‌کنم از خواندن آن لذت خواهید برد تعریف می‌کنم:

چندی پیش یکی از دوستان من برای من بخشی از خاطرات شخصی و زندگی شخصی‌ اش را تعریف کرد او چنین بیان کرد که:  در سال ۱۳۹۸ در تهران زندگی می‌کردم. در آن هنگام سرگرم گرفتن مدرک کارشناسی خود بودم. ۲۳ سال داشتم و علاقمند به زندگی در آن جایی از کشور بودم که مرکز همایش‌های هنری و روانشناسی محسوب می‌شد. یکی از تفریحات مورد علاقم دیدن تئاتر بود. تئاتر موزیکال مری پاپینز؛ یکی از نوشته‌های پی.ال.تراورز که یکی از نویسندگان مورد علاقه من بود. در یکی از همین تئاترها بود که مسحور یک بازیگر شدم.

بعد از به اتمام رسیدن تئاتر موزیکال مری پاپینز از سالن تئاتر بیرون آمدم، در حال قدم زدن در خیابان بودم که چشمم به جمعیت افتاد که پیرامونی مردی جوان حلقه زده بودند، آن مرد جوان یکی از بازیگران جوان همان تئاتر مری پاپینز بود، یکی از بازیگران محبوب جوانی که به تازگی کار بازیگری را شروع کرده بود، او اهل موسیقی هم بود. یک گیتار به دست و در حال خواندن آوازی برای مردم بود. من در حالی که طلسم شده بودم، ایستادم و به چهره گیرا و در عین حال موقرانه او خیره شدم. صدایی زیبا و چهره ای جذاب؛ او خوش بود و می‌خندید و همه را سرگرم کرده بود. موهایش بلند و تیره بود و گوشواره‌ای نیز در یک گوش خود داشت.

باقی همان روز شیفته صدای جادویی او شده بودم. آن شب آنجا را ترک کردم و تصمیم گرفتم که حتماً با او آشنا شوم. حتی از بعضی از دوستانم که در حیطه بازیگری فعالیت داشتند خواهش کردم که مرا به او معرفی کنند، روز بعد احساس می‌کردم که روی ابرها راه می‌روم. بعد از ظهر چهارشنبه او را ملاقات کردم و با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم تا فردا نیز همدیگر را ببینیم. باقی تابستان و تمام پاییز را همه جا به دنبال او بودم باور نمی‌کردم که بتوانم با چنین هنرمند فوق العاده‌ ای نامزد شوم. این روح حساس که مرا درک می‌کرد، همانگونه که من او را درک می‌کردم. چگونه طلسم شکست! دیگر نمی‌خواهم وارد جزئیات ناخوشایند تلاش‌های فاجعه آمیز خود برای ازدواج با او شوم و فقط به گفتن همین اکتفا می‌کنم که پس از گذراندن تنها یک شب با او، سریعاً به حقیقت پی بردم. در حالی که به سمت خانه رانندگی می‌کردم، از عصبانیت و یاس اشک می‌ ریختم. چگونه آن شوالیه من در زره درخشنده خود، آن هنرمند حساس، می‌توانست تا به این حد سرد و نامهربان باشد؟ قلبم جواب را می‌دانست: من عاشق او نبودم. بلکه عاشق صدای او و نحوه اجرای او بودم. من تنها به یک ویژگی او چسبیده بودم و تمام ویژگی‌های مطلوب دیگر را که می‌پنداشتم شخصی نظیر او می‌بایست داشته باشد، بر او فرافکن کرده بودم. او هیچ یک از چیزهایی که من می‌پنداشتم نبود. من مجذوب «خود ساخته‌های» خود از او بودم.

دوستم خواسته‌ای از من داشت؛ او به من گفت: «از تو می‌خواهم که به دیگران بگویی که به عنوان کسی که خود این اشتباه را مرتکب شده است، این هشدار را به بقیه بدهد و به آن ها بگویی»: هرگاه شیفته یک ویژگی شخصیتی کسی شدید، از خود بپرسید: اگر این فرد(چشمان آبی، موهایی فوق العاده، صدایی زیبا) نداشت و یا (هنرمند قهرمان بسکتبال، میهمان‌ دار هواپیما و…) نبود، آیا همچنان نیز برایم جذاب بود و می‌خواستم که با او ازدواج کنم؟ با خودتان صادق باشید. صداقت می‌تواند شما را از بسیاری از دل شکستگی‌ها و ناامیدی‌ها محفوظ نگه دارد.

امید سخاوت کارشناس مشاوره و راهنمایی

مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان

مطالب مرتبط

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
Call Now Button