با مشاهده ی زمین خوردن کودکی دیگر، اشک در چشمان آیدا، دختر کوچولوی نه ماهه، حلقه زد و به سوی مادرش خزید تا در آغوش او پناه گیرد، گویی که خود او آسیب دیده بود. و بنیامین پانزده ماهه، خرس کوچک خود را به دوست گریانش داد. وقتی دید که او باز هم گریه می کند، پتوی او را که آرام بخش نیز بود، برایش آورد. هر دوی این اعمال کوچک را که نشانگر همدردی و توجه اند، مادرانی مشاهده و ضبط کردند که برای ثبت این وقایع حاکی از همدلی در عمل، آموزش دیده بودند. نتایج تحقیقات نشان می دهد که ریشه های همدلی را تا دوران نوزادی می توان پی گرفت. در واقع نوزادان از روزی که متولد می شوند از شنیدن صدای گریه ی کودکی دیگر ناراحت می شوند، پاسخی که به عقیده ی عده ای، اولین نشانه ی همدلی است. روانشناسان رشد نگر، دریافته اند که کودکان، حتی قبل از آنکه کاملاً بدانند که جدا از دیگران وجود خارجی دارند، ناراحتی دیگران را احساس می کنند. کودکان چند ماهه نسبت به ناراحتی افرادی که در اطراف آنان حضور دارند، واکنش نشان می دهند، گویی که این مزاحمت برای خود آنان پیش آمده است و وقتی اشک های کودک دیگری را می بینند اشک می ریزند. در حوالی یک سالگی کم کم می فهمند که گرفتاری پدید آمده ربطی به آنها ندارد، بلکه برای دیگری پیش آمده است، هر چند هنوز هم درباره ی اینکه چه باید بکنند گیج به نظر می رسند. برای مثال در تحقیقی که مارتین ال هافمن در دانشگاه نیویورک انجام داد، کودکی یک ساله برای آرام کردن دوست گریان خود، علی رغم حضور مادر آن کودک در اتاق، وی را نادیده گرفت و مادر خودش را به کمک او آورد. زمانی که کودکان یک ساله از گرفتاری شخصی دیگر تقلید می کنند نیز این گیجی دیده می شود. شاید آنها از این طریق می خواهند احساسات آنها را بهتر درک کنند؛ برای مثال اگر انگشتان کودکی دیگر درد بگیرد، ممکن است یک کودک یک ساله انگشتان خودش را در دهانش بگذارد تا ببیند آیا آنها هم درد می گیرند یا نه. وقتی کودکی دید مادرش گریه می کند او نیز چشمانش را پاک کرد، در حالی که اشکی از آن جاری نشده بود.
این تقلید حرکتی مفهوم تکنیکی اصلی لغت همدلی (empathy) است که اولین بار در دهه ی ۱۹۲۰ توسط ای.بی. تیونر روان شناس امریکایی، مورد استفاده قرار گرفت. این مفهوم، مختصری با معنای اولیه ی این عبارت در ورود از یونانی به انگلیسی، تحت عنوان empatheia یعنی ((به احساس کسی وارد شدن)) تفاوت دارد، عبارتی که در ابتدا توسط نظریه پردازان زیبایی شناختی برای توانایی ادراک تجربه ی ذهنی فردی دیگر مورد استفاده قرار می گرفت. نظریه ی تیچنر این بود که احساس همدلی از نوعی تقلید جسمانی از درماندگی شخصی دیگر سرچشمه می گیرد که بعداً همان احساسات را در شخص بر می انگیزد. او در جستجوی لغتی بود که از همدردی (sympathy) متمایز باشد، که به معنای احساس کلی مصیبت و گرفتاری فردی دیگر، بدون شریک شدن در احساسات آن شخص است.
تقلید حرکتی در حدود، دو و نیم سالگی بتدریج از مجموعه ی رفتاری کودکان نوپا محو می شود، در آن مقطع کودکان درک می کنند که درد دیگری با درد خود آنان متفاوت است و بهتر قادرند آنها را آرام کنند. نمونه ای را از دفتر خاطرات روزانه ی یک مادر در اینجا می آوریم: ((کودک همسایه گریه می کند… و کودکم به سوی او می رود و سعی می کند به زارزار گریه کردن. سپس سعی می کند موی او را نوازش کند، اما او خودش را کنار می کشد…. او آرام می شود اما کودکم هنوز نگران به نظر می رسد. به آوردن اسباب بازی های خودش برای او و نوازش کردن سر و شانه ی او ادامه می دهد)). در این مقطع از رشد، کودکان نوپا از نظر حساسیت عمومی نسبت به پریشانی های عاطفی افراد دیگر، از هم متمایز می گردند، بعضی از آنها مانند این کودک مشتاقانه آگاهند و بعضی دیگر خود را کنار می کشند. مجموعه ای از مطالعات انجام شده توسط ((ماریان راک_یارو)) و ((کارولین ژان_ واکسلر)) در موسسه ی ملی سلامت روان نشان داد که تفاوت موجود در میل به همدلی در افراد مختلف، به نحوه ی تربیت کودکان را از جانب والدین بستگی دارد. آنان دریافتند زمانی که شیوه ی تربیتی، توجه شدید کودکان را به سوی مشکلی که در اثر بدرفتاری آنان برای دیگری پیش آمده است جلب می کند، آنان همدلی بیشتری پیدا می کنند: ((ببین او را چه قدر ناراحت کردی)) به حتی اینکه بگویند ((کار بدی بود)). همچنین آنان دریافتند که همدلی کودکان از تماشای نحوه ی واکنش نشان دادن اطرافیان در مقابل درماندگی دیگران نیز شکل می گیرد، کودکان با تقلید از آنچه که می بینند، مجموعه ای رفتاری از واکنش های حاکی از همدلی را در خود به وجود می آورند، به ویژه در کمک به افراد دیگری که دچار درماندگی شده اند.
کودک هماهنگ
وقتی سارا بیست و پنج سال داشت، پسران دو قلوی او_ فرزاد و فرهاد _ به دنیا آمدند. او احساس می کرد فرزاد بیشتر شبیه خودش است، و فرهاد بیشتر به پدرش شباهت دارد. ممکن است این ادراک، باعث بروز تفاوتی گویا اما ظریف در نحوه ی رفتار او با هر پسر باشد. وقتی پسرها سه ماهه بودند، سارا معمولاً سعی می کرد نگاه فرهاد را به خودش جلب کند و وقتی او سرش را بر می گرداند، مادر سعی می کرد نگاهش را دوباره در چشمان او متمرکز کند؛ فرهاد با تاکید بیشتری سرش را بر می گرداند. وقتی مادر نگاهش را بر می گرداند، فرهاد به صورت او نگاه می کرد و چرخه ی تعقیب و گریز دوباره شروع می شد و غالباً فرهاد آخر کار به گریه می افتاد، اما سارا هیچوقت سعی نکرد با فرزاد تماس چشمی برقرار کند، یعنی همان کاری که با فرهاد می کرد. به جای آن فرزاد هروقت که می خواست تماس چشمی را قطع می کرد و مادرش نیز دنبال کار را نمی گرفت. این عمل، کوچک اما گویا بود. یک سال بعد، فرهاد به نحو قابل توجهی هراسان تر و وابسته تر از مارک بود، روش او برای نشان دادن ترس خود از دیگران قطع ارتباط چشمی با افراد دیگر بود، یعنی همان کاری که در سن سه ماهگی با مادرش می کرد، سرش را پایین می انداخت و کج می کرد. از سوی دیگر، فرزاد مستقیم در چشمان افراد نگاه نگاه می کرد، وقتی می خواست تماس چشمی را قطع کند، سرش را قدری به سوی بالا و پهلو می گرداند و لبخندی حاکی از پیروزی می زد.
دو قلوها و مادرشان زمانی که در تحقیق دانیل استرن روان پزشک دانشکده ب پزشکی دانشگاه کرنل شرکت کردند با دقت زیادی مورد ملاحظه قرار گرفتند. استرن شیفته ی مبادلات کوچک و مکرری است که میان والد و کودک رخ می دهد؛ او معتقد است که پایه ای ترین دروس زندگی عاطفی در این لحظات صمیمی نهفته است. مهم ترین لحظات، آنهایی هستند که به کودک اجازه می دهند دریابد که با احساساتش، با همدلی، پذیرش و دو جانبه بودن برخورد می شود، فرایندی که استرن آن را هماهنگی می خواند. مادر دو قلو ها با فرزاد هماهنگ بود، اما با فرهاد همگونی عاطفی نداشت. استرن مدعی است که این لحظات مکرر و بی شمار هماهنگی یا ناهماهنگی میان والد و کودک_ احتمالاً بسیار بیشتر از رویدادهای غمبار دوران کودکی_ انتظارات عاطفی ای را که بزرگسالان از برقراری ارتباط های نزدیک با دیگران مدنظر دارند شکل می دهند.
هماهنگی به طور ضمنی، به عنوان بخشی از روند ارتباط ها پدید می آید. استرن با دقت نظری خرده بین از طریق ضبط ویدیویی ساعاتی که مادران با نوزادانشان سپری می کردند، به این مطلب پی بردن است. او دریافت که مادران از طریق هماهنگی عاطفی به نوزادانشان می فهمانند که احساسات او را درک کرده اند. برای مثال، کودکی شادمانه جیغ می زند و مادرش با تکان دادن آرام سر، زمزمه کردن یا منطبق کردن آوای صدای خود با جیغ کودک، آن شادمانی را تایید می کند. یا کودک جغ جغه اش را تکان می دهد و مادر در پاسخ دستانش را بسرعت تکان می دهد. در این کنش های متقابل پیام تایید کننده ای که مادر ارسال می کند، کمابیش با سطح هیجان زدگی کودک منطبق است. این هماهنگی های کوچک به نوزاد اطمینان می بخشد که از نظر عاطفی به جایی متصل است، استرن دریافت که مادران در هر دقیقه یک بار هنگام کنش متقابل با کودکانشان چنین پیامی ارسال می کنند. هماهنگی از تقلید ساده بسیار متفاوت است. استرن به من گفت: ((اگر صرفاً از کودک تقلید کنید، فقط نشان داده آید که می دانید چه کار کرده، نه اینکه چه احساسی داشته است. برای اینکه به او بفهمانید احساسش را لمس کرده اید، می باید احساسات درونی او را به شکلی دیگر به او برگردانید. آن گاه کودک می فهمد که او را درک کرده اند.))
در نتیجه ی هماهنگی های مکرر، این حس در کودک به وجود می آید که افراد دیگر می توانند در احساس او شریک شوند و این کار را خواهند کرد. به نظر می رسد این حس حدود هشت ماهگی پدید می آید، یعنی زمانی که کودکان می فهمند از دیگران مستقلند و این حس از طریق ارتباط های صمیمانه در کل دوران زندگی به شکل گیری خود ادامه می دهد. زمانی که والدین با کودکی هماهنگ نباشند، این امر واقعاً برای کودک ناراحت کننده است. در یک تجربه، استرن از مادران خواست که به جای اینکه به طریقی هماهنگ به کودکان خود پاسخ دهند، به کودکان خود واکنشی بیش از اندازه یا واکنشی کمتر نشان دهند. در این حالت کودکان بی درنگ با ترس و درماندگی واکنش نشان دادند. ناهماهنگی عاطفی دراز مدت میان والد و کودک، برای کودک بسیار گران تمام می شود. وقتی یک والد در نشان دادن حس همدلی با طیف مشخصی از عواطف کودک مرتبا شکست بخورد_ مانند لحظات خوشی، اشک ها، نیاز به نوازش شدن_کودک از نشان دادن و شاید حتی احساس کردن آن عواطف اجتناب می کند. به این ترتیب آن طیف عواطف احتمالاً از مجموعه ی رفتارهای کودک برای برقراری ارتباط صمیمانه حذف می شود، بخصوص اگر در دوران کودکی موجبات نفی آن احساسات همواره به صورت پنهانی یا آشکار فراهم باشد. به همین ترتیب، بسته به اینکه کدام یک از احساسات کودک پاسخی متقابل داده شده باشد، کودک می تواند طیفی از احساسات تاسف آور را خوشایند دریابد. حتی نوزادان حالات روحی دیگران را ((دریافت می کنند)). برای مثال نوزادان سه ماهه ی مادران افسرده، در مقایسه با نوزادانی که مادرانشان دچار حالت افسردگی نبوده اند، حالت های روحی مادرانشان را هنگام بازی با آنها بازنمایی می کنند، احساس خشم و اندوه بیشتری از خود نشان می دهند و کنجکاوی و علاقه ی خود جوش کمتری از خود ظاهر می سازند.
یکی از مادران در تحقیقات استرن شرکت داشت، همیشه واکنشی پایین تر از سطح فعالیت نوزاد از خود نشان می داد؛ در نتیجه کودکش یاد گرفت که منفعل باشد. استرن ادعا می کند: ((نوزادی که به این ترتیب با او رفتار شده است می آموزد که وقتی من به هیجان می آیم، نمی توانم مادرم را به همان اندازه به هیجان در بیاورم، پس بهتر است تلاش نکنم)).
بسیاری از نظریات روان کاوانه، ارتباط های اصلاحی و ارتباط درمانی را تامین کننده این اصلاح هیجانی می بینند، یعنی تجربه ای جبرانی در زمینه ی هماهنگی. برخی متفکران روان کاوی، آن روش های درمانی ای را که حالت درونی بیمار را به او می نمایاند، بازنمایی می خوانند، یعنی درست همان کاری که مادر هماهنگ با کودکش انجام می دهد. در بیمار، هماهنگی عاطفی برقرار نشده است و خارج از آگاهی هشیار قرار دارد، در عین حال ممکن است بیمار از اینکه مورد پذیرش و درک درمانگر قرار گرفته است، احساس لذت و آرامش کند.
نبود هماهنگی در دوران کودکی، احتمالاً در کل دوران زندگی فرد اثر می گذارد و بهای عاطفی بسیاری دارد که فقط به کودک محدود نمی شود. مطالعه ای که بر جنایتکارانی انجام شده که به خشن ترین و بی رحمانیه ترین جنایات دست زده آمد نشان داد که یک مشخصه ی دوران کودکی آنها، که آنان را از دیگر جنایتکاران متمایز می کند این بوده که مرتبا از یک خانه موقت به خانه ی موقت دیگر منتقل می شده اند یا در یتیم خانه پرورش یافته اند. سرگذشتی به لحاظ عاطفی و حداقل هماهنگی است.
در حالی که نادیده گرفته شدن به لحاظ عاطفی، همدلی را کور می کند، سو رفتارهای عاطفی شدید و مداوم شامل بیرحمی، تهدیدهای جنون آمیز، تحقیر و فرومایگی اثرات مخربی بر جا می گذارند. کودکانی که این سو رفتارها را متحمل می شوند می توانند نسبت به عواطف افراد دیگری که اطراف آنها هستند بسیار هشیار باشند، تا حدی همانند بیمار دارای اختلال استرس پس آسیبی، که نسبت به نشانه هایی که اعلام کننده ی خطرند گوش به زنگ است. این تفحص وسواس گونه در احساسات دیگران، در میان کودکانی که از نظر روانی با آنان بد رفتاری شده است عمومیت دارد و آنان در بزرگسالی از نوسانات شدید و تند عاطفی رنگ می برند که گاهی اوقات به عنوان اختلال شخصیت مرزی تشخیص دادن می شود. بعضی از این افراد از نظر درک احساسات افراد اطراف خود دارای استعدادی سرشار هستند و بیشتر آنها ابراز می کنند که در دوران کودکی به لحاظ عاطفی با آنها بد رفتاری شده است.
مهدیه رادپور کارشناس ارشد روانشناسی و مشاوره خانواده
مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان