جراح برجسته ای به نام گری جراح برجسته ای که به (alexithymia) ناتوانی در ابراز هیجانی مبتلا بود و مسامحه کاری او فقط به احساسات خودش مربوط نمی شد، بلکه با نادیده گرفتن احساسات نامزدش، الن را به شدت درمانده کرده بود. مانند اکثر بیماران مبتلا به alexithymia، او فاقد حس و بینش همدلی بود. اگر الن از احساسات بد خود صحبت می کرد، گری نمی توانست با او همدردی کند؛ اگر از عشق صحبت می کرد، گری موضوع صحبت را عوض می کرد. گری می توانست از کارهایی که نامزدش انجام می داد انتقادهای ((سازنده ای)) بکند، اما درک نمی کرد که این انتقادها به جای کمک به او باعث می شود که او فکر کند مورد حمله قرار گرفته است.

همدلی بر پایه ی خود آگاهی بنا می شود؛ هر قدر نسبت به احساسات خودمان گشاده تر باشیم، دریافتن احساسات دیگران ماهرتر خواهیم بود. بیمارانی که ناتوانی در ابراز هیجانات خود دارند همانند گری، که هیچ ایده ای درباره ی احساسات خودشان ندارند، وقتی نوبت به شناخت احساسات افراد دیگر می رسد کاملاً عاجز می شوند. گویی از نظر عاطفی، نفوذ ناپذیرند. این افراد به پیام ها و رشته های عاطفی که از خلال کلمات و اعمال افراد به بیرون تراوش می کند_ لحن بیان یا تغییری در حالت های چهره، سکوتی گویا یا لرزشی افشاگر_ هیچ توجهی نمی کنند. بیمارانی که در مورد احساسات خودشان سردرگمند، وقتی ابراز احساسات دیگران را نسبت به خود می شنوند، به همان میزان گیج و مبهوت می شوند. این شکست در دریافت احساسات دیگران، یک کاستی اساسی در هوش هیجانی است و شکستی اندوهبار در معنای انسانیت است. در تمام ارتباط ها، سر منشأ اهمیت دادن به دیگران، هماهنگی عاطفی و توانایی همدلی کردن با آنان است. این قابلیت_ یعنی توانایی شناختن احساسات دیگران_ در عرصه های مختلف زندگی نقش ایفا می کند، از فروش و مدیریت گرفته تا دلباختن و پدر و مادر بودن، تا دلسوزی برای دیگران و فعالیت های سیاسی. فقدان حس همدلی نیز گویاست. نبود آن در افراد جامعه ستیز جنایتکار، متجاوز به عنف، معترض به کودکان مشاهده می شود.

عواطف افراد بیشتر اوقات از طریق نشانه هایی غیر از بیان مستقیم ابراز می شود. توانایی دریافت کانال های غیر کلامی، کلید درک احساسات دیگران است، یعنی لحن کلام، حالت های بدنی، حالت های چهره و امثال آن. شاید بتوان گفت بزرگترین تحقیقی که درباره ی که درباره ی توانایی افراد در درک این پیام های غیرکلامی انجام شده است، تحقیق ((رابرت روزنتال))، روان شناس دانشگاه هاروارد و دانشجویان او می باشد. در آزمایش هایی که بر بیش از هفت هزار نفر در آمریکا و هجده کشور دیگر به عمل آمد، چنین دیده شد که افرادی که در دریافتن احساسات دیگران بر اساس نشانه های غیر کلامی توانا بودند، انطباق عاطفی بهتری داشتند، محبوب تر و معاشرتی تر و نیز حساس تر بودند. در کل، زنان در ابراز این نوع همدلی بهتر از مردان هستند و افرادی که عملکرد آنان در طول این آزمون چهل و پنج دقیقه ای ارتقا پیدا کرد_ نشانه ای از اینکه استعداد دریافت مهارت های مربوط به درک عاطفی را دارند_ نیز ارتباط های بهتری با جنس مخالف داشتند، مشخص است که همدلی در ارتباط زناشویی نقش مهمی دارد.

در آزمونی که بر ۱۰۱۱ کودک به عمل آمد، کسانی که در زمینه ی دریافتن احساسات غیر کلامی دیگران استعدادی از خود نشان دادند، در میان محبوب ترین شاگردان مدرسه جای داشتند و از نظر ثبات عاطفی از بقیه با ثبات تر بودند. همچنین کارکرد آنان در مدرسه بهتر از دیگران بود، با وجود اینکه به طور متوسط، هوشبهر آنان از کودکان دیگری که از نظر دریافتن پیام های غیر کلامی مهارت کمتری داشتند، بیشتر نبود_ می توان این نتیجه را گرفت که تسلط بر توانایی همدلی باعث می شود تا این دانش آموزان در کلاس درس افرادی موثر و کارآمد باشند (یا اینکه موجب می شود معلمان آنها را بیشتر دوست داشته باشند).

درست همان طور که ذهن عقلانی در قالب کلمات ابراز می شود، نحوه ی ابراز احساسات به صورت غیر کلامی است. در واقع وقتی گفته های فرد با آنچه از طریق لحن صدا، حالت های بدنی یا دیگر کانال های غیر کلامی ابراز می کند، هماهنگی نداشته باشد، واقعیت عاطفی خود را در نحوه ی بیان آنچه که می گوید نشان می دهد و نه اینکه چه می گوید. یک روش تجربی که در تحقیقات مربوط به برقراری ارتباط مورد استفاده قرار می گیرد این است که ۹۰ درصد پیام های عاطفی، یا حتی مقداری بیشتر از آن، غیر کلامی هستند. و این پیام ها_وجود اضطراب در لحن صدای فرد، وجود نشانه های تحریک جسمانی در عجولانه بودن حرکات_ تقریباً همیشه به طور ناخودآگاه و بدون عطف توجهی خاص به سرشت پیام، بسهولت توسط دیگران دریافت می شوند و به آنها پاسخ داده می شود. مهارت هایی که به ما امکان می دهند تا در این کار خوب یا ضعیف عمل کنیم نیز عمدتاً به طور ضمنی فرا گرفته می شوند.

همدلی و اخلاق: ریشه های نوع دوستی

در ادبیات انگلیسی این جمله بسیار مشهور است: ((هیچ گاه در پی آن بر نیا که زنگها برای که به صدا در می آیند، آنها برای تو می نوازند)). در این گفته که ((چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار)) عمق ارتباط میان همدلی و احساس مسوولیت کردن در قبال دیگران نشان داده می شود. شریک شدن در احساسات شخصی دیگر، از اهمیت دادن به او حکایت می کند. در این مفهوم، متضاد همدلی، بیزاری است. گرایش همدلی در قضاوت های اخلاقی همواره مطرح می شود، زیرا برای حل برخی معضلات اخلاقی، لازم است برخی چیزها را قربانی کرد. آیا می توان برای لطمه وارد نکردن به احساسات دوست خود، دروغ گفت؟ آیا باید به وعده ی خود برای ملاقات دوستی بیمار پایبند ماند یا در آخرین لحظه به جای آن، دعوت به یک میهمانی شام را پذیرفت؟ تا چه زمانی باید از جان کسی که در معرض خطر مرگ است حمایت کرد؟

این سوالات اخلاقی را مارتین هافمن که در زمینه ی همدلی تحقیق می کند، مطرح ساخته است. وی معتقد است ریشه های اخلاقیات را باید در حس همدلی جست و جو کرد، زیرا آنچه افراد را برای کمک به قربانیان بالقوه_ کسانی که درد می کشند، در خطر هستند یا دچار محرومیت شده اند و امثال آن_ و شریک شدن در درماندگی آنان بر می انگیزد، حس همدلی است. هافمن ادعا می کند که علاوه بر این پیوند بی واسطه میان حس همدلی و نوع دوستی در رویارویی های شخصی، استعداد مشابهی در زمینه ی ابراز عواطف همدلانه، یعنی برای قرار دادن خود به جای دیگری وجود دارد که افراد را به دنبال کردن اصول اخلاقی معین هدایت می کند. هافمن معتقد است که از دوران نوزادی به بعد پیشرفتی طبیعی در حس همدلی پدید می آید. همان طور که دیدیم، زمانی که کودک یک ساله ای ببیند که کودک دیگری می افتد و گریه می کند، خودش نیز احساس درماندگی می کند؛ تماس حسی آنان به قدری قوی و بی واسطه است که انگشت شستش را در دهان می گذارد و سرش را در دامان مادرش فرو می برد، تو گویی خودش آسیب دیده است. پس از سال اول، که کودک خردسال نسبت به متمایز بودن خود از دیگران آگاهی بیشتری کسب می کند، فعالانه تلاش می کند تا برای تسکین ناراحتی کودکی دیگر، کاری بکند، مثلاً اسباب بازی خود را به او بدهد. کودکان در آغاز دو سالگی متوجه می شوند که احساسات دیگران با احساسات آنان تفاوت دارد و از این رو نسبت به سر نخ هایی که احساسات واقعی دیگران را آشکارتر می سازند حساس تر می شوند، مثلاً ممکن است در این مقطع، کودکان متوجه شوند که برای احترام گذاشتن به غرور یک کودک، نباید هنگامی که او اشک می ریزد در کارش دخالت کنند. در اواخر دوران کودکی، پیشرفته ترین سطوح همدلی پدید می آید، یعنی زمانی که کودکان می توانند دریابند که ورای موقعیت آنی نیز، درماندگی و پریشانی وجود دارد و ببینند که شرایط یا موقعیت یک فرد در زندگی، می تواند علت درماندگی مزمن او باشد. در این مقطع آنان می توانند وضعیت یک فرد در زندگی، می تواند علت درماندگی مزمن او باشد. در این مقطع آنان می توانند وضعیت یک گروه خاص مانند فقرا، محرومان یا آوارگان را حس کنند. در نوجوانی، امکان دارد به نوعی اعتقاد اخلاقی بینجامد که کاستن از بیچارگی و بی عدالتی محور آن را تشکیل می دهند. همدلی تکیه گاه جلوه های متعددی از قضاوت و عمل اخلاقی است. یکی از آنها ((خشم همدلانه)) است که جان استوارت میل آن را به صورت ((احساس طبیعی انتقام …. که توسط عقل و حس همدلی برانگیخته می شود و می توان آنها را در مورد صدماتی اعمال کرد که از طریق آسیب رساندن به دیگران، به ما صدمه می زنند)) تعریف می کند؛ میل این حس را نگهبان عدالت نامیده است. وقتی رهگذری برای دخالت کردن در یک درگیری به نفع طرف مظلوم وارد میدان می شود، نمونه ی دیگری از تاثیر حس همدلی بر دست زدن به عملی اخلاقی آشکار می گردد. تحقیقات نشان می دهند که هر قدر رهگذر احساس همدلی بیشتری با فرد مظلوم داشته باشد، احتمال دخالت او بیشتر است. شواهدی موجود است که نشان می دهند میزان همدلی ای که افراد احساس می کنند بر قضاوت اخلاقی آنان نیز سایه می افکند. برای مثال، تحقیقات انجام شده در آلمان و ایالات متحده نشان داد که هر قدر حس همدلی افراد بیشتر باشد، بیشتر از اصل اخلاقی تقسیم منابع مادی بر اساس نیاز افراد هواداری می کنند.

بیایید زندگی بدون حس همدلی: ذهنیات منحرفان جنسی، اخلاقیات جامعه ستیزان را مورد بررسی قرار دهیم.

اریک اکارت دست به جنایت مفتضحانه ای زد. او که مامور مراقبت از تونیا هاردینگ اسکیت باز، بود ترتیب حمله ی جنایتکارانه ای را به نانسی کریگان داد. کریگان رقیب اصلی هاردینگ در رقابت های المپیک زنان ۱۹۹۴ در رشته ی اسکیت هنری برای دریافت مدال طلا بود. در این حمله زانوی کریگان آسیب دید و موجب شد چند ماه تمرین را کنار بگذارد. اما وقتی اکارت چهره ی گریان کریگان را در صحنه ی تلویزیون مشاهده کرد، احساس پشیمانی شدیدی به او دست داد، و در صدد برآمد تا راز خود را با دوستی در میان بگذارد و این آغازگر حرکتی شد که به دستگیری مهاجمین انجامید. نیروی همدلی در اینجا آشکار می شود.

اما متأسفانه در افرادی که شریرانه ترین جنایت ها را مرتکب می شوند. این حس وجود ندارد. نقیصه ی روانی مشترکی در میان کسانی که به زنان و کودکان تجاوز می کنند و بسیاری از مرتکبان خشونت خانوادگی مشاهده می شود و آن اینکه، آنان فاقد حس همدلی اند. این ناتوانی در احساس درد قربانیان، به آنها امکان می دهد تا به خودشان دروغ بگویند و این امر آنان را به انجام جنایت ترغیب می کند. کسانی که به زنان تجاوز می کنند این دروغ را سر هم می کنند که: ((زنان واقعاً دوست دارند که به آنان تجاوز شود)) یا ((اگر او مقاومت کند، دارد بازی در می آورد))، کسانی که به کودکان تجاوز می کنند می گویند: ((به کودک آسیبی نمی رساند فقط علاقه ام را نشان می دهم)) یا ((فقط نوع دیگری از نشان دادن احساس است)). والدینی که با فرزندانشان بدرفتاری می کنند عمل خود را این طور توجیه می کنند که: ((تربیت صحیح همین است)). این دلایل که برای ارضای خود ابراز می شوند از بیانات افرادی گردآوری شده است که به جهت این مشکلات تحت درمان قرار گرفته اند. آنان هنگام اعمال خشونت در مورد قربانیان خود یا آماده شدن برای انجام آن کار، این سخنان را به خود گفته اند.

 اینکه در این افراد هنگام صدمه زدن به قربانیان خود، حس همدلی کمرنگ می شود، بخشی از یک چرخه ی عاطفی است که زمینه ساز اعمال خشونت آمیز آنان است. توالی هیجان هایی را که عموماً به انجام جنایت جنسی، مانند تجاوز به کودکان، می انجامد در نظر بگیرید. این چرخه از آنجا شروع می شود که متجاوز احساس ناراحتی می کند؛ عصبانی، افسرده، یا تنهاست. ممکن است این احساسات پس از مشاهده ی یک زوج خوشبخت بر صفحه ی تلویزیون به شخص دست داده باشد، و او پس از آن از تنها بودن خود افسرده شود. سپس فرد تجاوز کننده، در یک رویای مطلوب تسلی بخش فرو می رود که عموماً به داشتن دوستی صمیمانه با یک کودک مربوط می شود، این خیال پردازی به تحریک جنسی و در نهایت استمناء می انجامد. پس از آن شخص تجاوز کننده در مقابل غم و اندوه خود، احساس آرامشی موقت پیدا می کند، اما این آرامش او کوتاه مدت است؛ حس افسردگی و تنهایی این بار حتی شدیدتر از قبل به وجودش باز می گردد. تجاوز کننده به عملی کردن آن رویا فکر می کند. خود را با استدلال هایی از این قبیل قانع می کند که ((اگر کودک از نظر جسمی آسیبی نبیند در این صورت واقعاً صدمه ای به او نزده ام)) و ((اگر کودک واقعاً مایل نباشد با من ارتباط جنسی داشته باشد، می تواند آن را متوقف کند)). در این مقطع، فرد متجاوز از زیر ذره بین افکار گمراه کننده ی خود به کودک می نگرد، نه آنکه با آنچه واقعاً کودک در آن موقعیت احساس می کند، همدلی کند. این انفصال عاطفی، مشخصه ی همه ی آن چیزی است که پس از آن رخ می دهد، از طرح نقشه تا غافلگیر کردن کودک در تنهایی، تا بررسی دقیق آنچه رخ خواهد داد در ذهن و سپس عملی کردن نقشه. فرد متجاوز تمام اینها را به گونه ای دنبال می کند که گویی کودک هیچ احساسی از خودش نداشته، به جای آن، متجاوز در خیال خود چنین تصور می کنند که کودک گرایش به همکاری داشته است. احساسات کودک_ درد کشیدن، ترس، نفرت_ در ذهن تجاوز کننده جایی ندارد؛ اگر جایی داشتند همه چیز برای تجاوز کننده ((خراب)) می شد. این فقدان کامل حس همدلی با قربانیان، یکی از نکات اساسی ای است که در روش های جدید درمان متجاوزان به کودکان و دیگر مهاجمان به آن توجه می شود. در یکی از امیدوار کننده ترین برنامه های درمانی، مهاجمان مطالبی حاکی از جوانب آزاردهنده ی جنایتی شبیه عمل خود را که از دیدگاه قربانیان نوشته شده، می خوانند.  این مطلب به شدت تکان دهنده است. آنها نوارهای ویدیویی را مشاهده می کنند که در آنها قربانیان با چشمان اشکبار، آن لحظات تجاوز را تعریف می کنند. سپس مهاجمان درباره ی عمل خود از دیدگاه قربانی مطلبی می نویسند که در آن، احساس قربانی را در ذهن مجسم می کنند. آنان این نوشته را برای یک گروه درمانگر می خوانند و سعی می کنند به سوالات مطرح شده درباره ی حمله از دیدگاه قربانی جواب دهند. در نهایت، مهاجم از طریق باز آفرینی صوری جنایت، در شرایط مشابهی قرار می گیرد، اما این بار نقش قربانی را بازی می کند.

ویلیام پیترز روان شناس زندان ورمونت که برای درمان این قبیل بیماران، روش اتخاذ دیدگاه قربانی را ابداع کرده است به من گفت: ((حس همدلی با قربانی، به حدی ادراک فرد را تغییر می دهد که حتی در خیالات خود نیز به دشواری می تواند درد را نادیده بگیرد)) و به این ترتیب، انگیزه ی این مردان برای مبارزه علیه نیازهای منحرف شده ی جنسی خود تقویت می شود. در میان کسانی که پس از آزاد شدن از زندان مجدداً مرتکب این جنایت شدند، نسبت افرادی که تحت درمان قرار داشتند، نصف کسانی بود که تحت مداوا قرار نگرفته بودند. بدون این انگیزش برخاسته از حس همدلی، مراحل بعدی درمان به هیچ وجه کارساز واقع نمی شود. هر چند به موفقیت شیوه ی القا حس همدلی در مورد مهاجمانی همچون تجاوز کنندگان به کودکان امید کمی وجود دارد، در مورد جنایتکاران دیگری که روان ستیز خوانده می شوند (اخیراً به عنوان بیماری روانی جامعه ستیز (sociopath) طبقه بندی می شوند) این احتمال حتی ضعیف تر است. جامعه ستیزان به لحاظ آراستگی ظاهر و احساس پشیمانی نکردن از انجام خشن ترین و بی عاطفه ترین اعمال، شهرت دارند. جامعه ستیزی، یعنی ناتوانی در احساس هر نوع همدلی یا رحم و شفقت، یا حداقل تحت فشاری از جانب وجدان قرار گرفتن، یکی از پیچیده ترین نواقص عاطفی است. به نظر می رسد که سردی قلب جامعه ستیزان از ناتوانی ایشان در برقراری تنها سطحی ترین ارتباط های عاطفی ناشی می شود. ظالمترین جنایتکاران، از قبیل افرادی که سلسله وار به کشتن دیگران می پردازند و از زجر دادن قربانیان خود قبل از مرگ لذت می برند، تبلور آشکار جامعه ستیزی هستند. جامعه ستیزان، همچنین دروغگویان چرب زبانی هستند که مایلند برای رسیدن به مقصود خود، هر چیزی بگویند، و با احساسات قربانیانشان هم با همین حس خودپسندانه  بازی می کنند. عملکرد فارو، عضو هفده ساله ی یک باند مقیم لس آنجلس را در نظر بگیرید که در جریان تیراندازی در هنگام رانندگی یک مادر و کودکش را فلج کرد، و از این فاجعه به جای احساس ندامت، با غرور صحبت می کرد. فارو هنگامی که با لئون بینگ که در حال نوشتن کتابی درباره ی باندهای لس آنجلس بود، به ماشین سواری رفت، خواست تا خودنمایی کند. به بینگ گفت که می خواهد ((بلایی)) سر آن دو ((آدم جلفی)) که در ماشین پهلویی نشسته اند در بیاورد. بینگ این تبادل نگاه را چنین نقل کرد: ((راننده احساس کرد که کسی به او نگاه می کند، به ماشین من نظری انداخت. نگاهش با نگاه فارو برخورد کرد، برای یک لحظه چشمانش گشاد شد. سپس تماس چشمی را قطع کرد، به پایین نگاه کرد و بدون هیچ اشتباهی می توانم بگویم که در چشمان او ترس را به وضوح دیدم)). فارو نگاه خودش را به ماشین پهلویی برای بینک چنین شرح می دهد: ((او مستقیم به چشمان من نگاه می کند. همه چیز در صورت او تغییر می کند و دگرگون می شود، همان طور که توسط حقه های عکاسی، تاریخ عکس ها را تغییر می دهند، صورتش شبیه کابوس می شود و دیدن آن ترسناک است. او با نگاهش می گوید که اگر به نگاه خیره ی او پاسخ گویی، اگر به ریشخند او جوابی بدهی، بهتر می توانی خودت را نشان بدهی. نگاه او می گوید که هیچ چیز برایش مهم نیست، نه زندگی تو و نه زندگی خودش)). البته در رفتاری به پیچیدگی ارتکاب جنایت، توضیحات حق به جانب بسیاری وجود دارند که مبنایی زیست شناختی نیز ندارند. مثلاً در محله هایی که خشونت حاکم است، نوعی مهارت عاطفی نادر است_ ترساندن افراد دیگر و همچنین روی آوردن به جنایت_به لحاظ حفظ بقای خود ارزشمند شمرده می شوند؛ در این موارد، همدلی بسیار زیاد می تواند مخرب باشد. در واقع، فقدان همدلی در زمان مناسب، می تواند در بسیاری از نقش های زندگی ((خویی پسندیده)) به شمار آید، از بازجویی پلیس ((بدقلق)) گرفته تا گروه مهاجمان. برای مثال، مردانی که به دلیل ((تروریستی)) شکنجه گر بوده اند، شرح می دهند که چگونه یاد گرفتند از احساسات قربانیان خود فاصله بگیرند، تا آنکه بتوانند ((کارشان)) را انجام دهند.

برای دست آموز کردن افراد راه های بسیاری وجود دارد. تصادفا در تحقیقی درباره ی شریرترین افرادی که زنان خود را کتک می زنند، یکی از زشت ترین نمایش های فقدان حس همدلی کشف شد. این تحقیق وجود یک نابهنجاری فیزیولوژیکی را در میان خشن ترین شوهران آشکار ساخت، یعنی افرادی که مرتبا همسران خود را کتک می زند یا آنها را با چاقو یا اسلحه تهدید می کردند؛ این قبیل مردان، در یک حالت روحی حسابگرانه و کاملاً خونسردانه به این عمل شنیع دست می زند، نه در هنگامی که در اثر عصبانیت شدید جوش آورده بودند. این نابهنجاری زمانی که خشم، آنان سربلند می کند، خود را ظاهر می سازد: ضربان قلب آنان افت می کند، در صورتی که در موارد عادی عصبانیت باید افزایش پیدا کند. آنان هر چه خشن تر و آزارگرتر می شوند، از نظر فیزیولوژیک آرام تر می گردند. خشونت آنان به شکل یک عمل حساب شده ی تروریستی ظاهر می شود، یعنی روشی برای تحت کنترل در آوردن همسرانشان از طریق القای ترس در آنان. این شوهران سنگدل خونسرد، از اکثر مردانی که همسران خود را کتک می زنند ذاتا متمایزند. از یک جهت، آنان بیرون از زندگی زناشویی نیز خشن هستند، در زد و خوردهای خیابانی درگیر می شوند و با همکاران خود و دیگر اعضای خانواده می جنگند. در حالی که اکثر مردانی که با خشونت با همسران خود رفتار می کنند، این کار را به صورت تکانشی، در اوج عصبانیت ناشی از احساس طرد شدن یا حسادت یا از ترس رها شدن در تنهایی انجام می دهند. این افراد که حساب شده زنان خود را کتک می زنند،بظاهر بدون هیچ دلیلی کار خود را شروع می کنند_ و زمانی که عمل خشونت آمیز خود را آغاز کردند، هیچ تلاشی از جانب همسرشان، حتی تلاش برای فرار، جلو دار خشونت آنان نیست. برخی محققان که این جامعه ستیزان جنایتکار را مورد بررسی قرار داده اند، معتقدند که این خونسردی حساب شده ی آنان، یعنی فقدان همدلی یا مسئولیت، می تواند در نتیجه ی یک نقص عصبی پدید آمده باشد. برای بررسی پایه ی فیزیولوژیک احتمالی جامعه ستیزی عاری از احساسات از دو روش مشخص استفاده شده است که هر دوی آنها، راه های عصبی ای که به مغز لیمبیک منتهی می شوند. نقش دارند. در یک روش، نوسان‌های مغز افراد، هنگامی که تلاش می کنند حروف کلمات درهم ریخته را مرتب کنند، اندازه گیری می شود. این لغات به سرعت، در زمانی حدود یک دهم ثانیه، از مقابل چشمان آنان عبور داده می شوند. واکنش بیشتر افراد عادی نسبت به واژه های هیجانی از قبیل کشتن با واکنش آنان در مقابل واژه های خنثی مانند صندلی متفاوت است. در صورتی که لغت در هم ریخته، دارای بار هیجانی باشد، واکنش آنها سریع تر است و الگوی موجی مغز آنها در پاسخ به لغت های عاطفی، از الگوی مربوط به لغات خنثی متمایز است. اما جامعه ستیزان هیچ کدام از این واکنش ها را نشان نمی دهند. مغز آنان در پاسخ به لغت های دارای بار عاطفی، الگوی متمایزی را ظاهر نمی سازد و سرعت واکنش آنها نیز بیشتر نمی شود، که این امر از وجود نوعی گسستگی در مدارهای میان قشر کلامی_ که لغت را شناسایی می کند_ و مغز لیمبیک_ که احساسات را به آن متصل می سازد_ حکایت دارد. روبرت هیر، روان شناس دانشگاه بریتیش کلمبیا که این تحقیق را به انجام رسانده است، از این نتایج چنین استنباط کرده است که جامعه ستیزان، درکی سطحی از لغات عاطفی دارند، که بازتابی از سطحی بودن عمومی آنان در حیطه ی عاطفی است. ((هیر)) معتقد است که سنگدلی جامعه ستیزان، تا حدی بر پایه ی الگوی فیزیولوژیک دیگری که او در تحقیقات پیشتر خود به آن دست یافته است قرار دارد، الگویی نشانگر نوعی بی نظمی در کارکرد بادامه ی مغز و مدارهای وابسته به آن است. جامعه ستیزی که شوک الکتریکی به آنها وارد می شد، هیچ نشانی از ترس از خود نشان نمی دادند، در حالی که در افرادی که در انتظار وارد آمدن درد باشند، این واکنش بهنجار است. از آنجا که قریب الوقوع بودن درد، موجی از اضطراب در افراد جامعه ستیز به غلیان نمی آورد، ((هیر)) نتیجه می گیرد که جامعه ستیزان به تنبیهی که به خاطر اعمالشان بر آنها وارد خواهد شد، توجهی نمی کنند و از آنجا که خودشان ترس را حس نمی کنند، با ترس و درد قربانیان خود همدلی نمی کنند و نسبت به آنها احساس ترحم ندارند.

مهدیه رادپور کارشناس ارشد روانشناسی و مشاوره خانواده

مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان

مطالب مرتبط

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
Call Now Button