حمله با این عبارت آغاز می شود: ((او لگدی به شکم هم اتاقی خود زد….)) و با این عبارت پایان می یابد که: ((…. اما او فقط می خواست چراغ را روشن کند)). این ترجمان عملی حاکی از خشونت به اشتباهی از سر بی تقصیری، هر چند غیر موجه، واپس رانی ای است که در محیط طبیعی انجام می گیرد. این عمل را یک دانشجوی کالج که برای شرکت در تحقیقی درباره ی واقعیت گریزها داوطلب شده بود انجام داد، یعنی افرادی که ظاهراً از روی عادت و به طور اتوماتیک اختلال هیجانی را از آگاهی خود دور می کنند. عبارت آغازین ((او لگدی به شکم هم اتاقی خود زد….)) به عنوان بخشی از یک آزمون تکمیل جمله در اختیار این دانشجو قرار گرفت. آزمون های دیگر نشان دادند که این عمل کوچک اجتناب ذهن، بخشی از الگویی بزرگتر در زندگی او بوده است، الگویی برای خارج کردن دلسردی های عاطفی از ذهن. هر چند در آغاز، محققان بر این باور بودند که واقعیت گریزها بهترین نمونه در زمینه ی ناتوانی در حس کردن عواطف هستند_ شاید نسبت نزدیکی با مبتلایان alexithymia داشته باشند_ اما تحقیقات جدید ثابت کرده است که آنها در تنظیم عواطف خود کاملاً زبر دستند. آنها به قدری در محافظت از خود در مقابل احساسات منفی مهارت دارند که حتی از وجود احساسات منفی بی خبرند. در میان تحقیقات به جای عبارت واقعیت گریز (repressor)، عبارت اضطراب ناپذیر (unflappables) مرسوم شده است.
تنظیم مداوم هیجان هایی مثل خشم و اضطراب چندان غیر معمول نیست. بر اساس یافته های ((واین برگر)) حدود یک نفر در هر شش نفر،این الگو را نشان می دهد. به لحاظ نظری، کودکان به طرق مختلف یاد می گیرند که هیچ گاه تحت شرایط بحرانی مضطرب نشوند. یکی از این طرق، استفاده از راهبردی است که ادامه ی حیات در شرایطی دشوار، همچون زندگی در کنار یک والد الکلی را ممکن می سازد که در آن، خود مشکل را انکار می کند. طریق دیگر، داشتن والد یا والدینی است که خودشان واقعیت گریز باشند و از این رو در مواجهه با احساسات نگران کننده، نمونه ای از شادکامی همیشگی یا گشاده رویی هستند؛ یا ممکن است این خلق و خو صرفاً یک خصوصیت اخلاقی موروثی باشد. هر چند هیچ کس نمی تواند بگوید که این خصوصیت چگونه در زندگی فرد وارد شده است، اما زمانی که افراد واقعیت گریز به سن بزرگسالی می رسند، در شرایط دشوار افرادی خونسرد و متین هستند. البته این سوال باقی می ماند که آنها واقعاً تا چه اندازه آرام و خونسرد هستند. آیا واقعاً نسبت به علائم جسمانی هیجان های درمانده کننده نا آگاهند یا صرفاً به آرام بودن تظاهر می کنند؟ پاسخ این سوال از تحقیق زیرکانه ی ریچارد دیویدسون، روان شناس دانشگاه ویسکانسین و همکار قدیمی ((واین برگر)) به دست آمده است. دیویدسون افرادی را که الگوی آنان مضطرب نشدن تحت شرایط بحرانی بود، در معرض تداعی آزاد در برابر فهرستی از کلمات قرار داد، کلماتی که اکثراً خنثی بودند، اما چند تا از آنها معنای خصمانه یا جنسی داشتند که تقریباً در همه ی افراد اضطراب بر می انگیختند. واکنش های جسمانی آنان آشکار ساخت که آنان تمام علایم فیزیولوژیک حاکی از اضطراب را در پاسخ به لغات مطرح شده از خود نشان می دادند، اگر چه تقریباً همیشه لغاتی را با آنها تداعی می کردند که سعی کرده بودند طریق مرتبط ساختن آنها با عبارتی بی ضرر، بار هیجانی آنها را خنثی سازند. اگر لغت اول ((نفرت)) بود، پاسخ آنها احتمالاً ((عشق)) بود. تحقیقات دیویدسون از این واقعیت بهره جست (که در افراد راست دست) مرکز اصلی پردازش احساسات منفی، در نیمه ی راست مغز قرار دارد، در حالی که مرکز موجود برای صحبت کردن، در طرف چپ قرار دارد. زمانی که نیمکره ی راست تشخیص دهد که کلمه ای مضطرب کننده است، آن اطلاعات را از طریق جسم پینه ای، یعنی رابط بزرگ میان دو نیمه ی مغز، به مرکز گویایی انتقال می دهد و فرد کلمه ای را در پاسخ ادا می کند. دیویدسون با استفاده از ترتیبات پیچیده ای از چند لنز، توانست یک کلمه را به گونه ای نمایش دهد که فقط در نصف میدان دید مشاهده کننده قرار بگیرد. به دلیل شبکه بندی عصبی خاص سیستم بینایی، اگر این کلمه در نیمه ی چپ میدان دید رویت می شد، ابتدا توسط نیمه ی راست مغز شناسایی می گردید، که نسبت به اضطراب حساس است. اگر کلمه در نیمه ی راست میدان دید آزمودنی قرار می گرفت، پیام عصبی به نیمه ی چپ مغز می رفت، بدون آنکه به لحاظ ناراحت کننده بودن مورد ارزیابی قرار گیرد.
وقتی کلمات در میدان دید نیمکره ی راست به نمایش در می آمدند، افراد اضطراب ناپذیر برای ارائه ی پاسخ کامل، از خود کندی نشان می دادند، اما این کندی فقط در صورتی وجود داشت که لغتی که باید به آن پاسخ می دادند مضطرب کننده بود. آنان از نظر سرعت تداعی لغات خنثی هیچ تاخیر زمانی نداشتند. این تاخیر را فقط زمانی نشان می دادند که لغات در معرض نیمکره ی راست آنها قرار می گرفتند نه در معرض نیمکره ی چپ. به طور خلاصه، به نظر می رسد که مضطرب نشدن آنان به دلیل مکانیسمی عصبی است که از انتقال اطلاعات مضطرب کننده ممانعت به عمل می آورد یا حرکت آن را کند می سازد. معنای ضمنی این گفته آن است که آنان در مورد فقدان آگاهی از میزان مضطرب بودن خود دروغ نمی گویند؛ مغز آنان این گونه اطلاعات را از دسترس آنان دور نگه می دارد. دقیق تر بگوییم، لایه ی احساسات مطبوع که روی این ادراکات مختل کننده را می پوشاند، می تواند به کارکرد بهش پیش پیشانی چپ ارتباط داشته باشد. هنگامی که دیویدسون سطح فعالیت بخش پیش پیشانی آنان را مورد سنجش قرار داد، در کمال تعجب دریافت که آنان به وضوح بر فعالیت نیمه ی چپ_ مرکز احساسات خوب_ تسلط دارند و بر قسمت راست، مرکز احساسات منفی، تسلط کمتری دارند.
دیویدسون گفت: ((این افراد خود را دارای روحیه ای شاد و در حالتی مثبت نشان می دهند. آنان منکر این امر می شوند که به واسطه ی وجود فشار روحی پریشان می شوند و همچنان که آرام در صندلی خود نشسته اند، که با احساسات مثبت پیوند دارد، الگویی از برانگیختگی قشر پیشانی چپ در آنان قابل مشاهده است. با وجود برانگیختگی آشکار که به علایم درماندگی شباهت دارد، این گونه فعالیت مغز می تواند دلیلی برای ادعای مثبت آنان باشد)).
نظریه ی دیویدسون آن است که از نقطه نظر فعالیت مغز، برخورد کردن با واقعیات درمانده کننده از زاویه ای مثبت، کاری است که متضمن صرف انرژی زیادی است. افزایش برانگیختگی جسمانی ممکن است به خاطر تلاش همواره ی مدار عصبی برای ابقای احساسات مثبت یا سرکوب کردن یا بازداشتن هر احساس منفی باشد.
به طور خلاصه، اضطراب ناپذیر بودن نوعی انکار خوش بینانه، و نوعی گسستگی مثبت است_ و احتمالاً سر نخی برای مکانیسم های عصبی است که در حالت گسستگی جدی دخالت دارند، مواردی همچون اختلال فشار روانی پس آسیبی. دیویدسون می گوید وقتی اضطراب ناپذیری در حالت آرامش به کار برده شود ((به نظر می رسد برای تنظیم عواطف شخصی، راهبردی موفقیت آمیز)) باشد، اگر چه، مشخص نیست که از حیث خودآگاهی، متضمن چه بهایی است.
مهدیه رادپور کارشناس ارشد روانشناسی و مشاوره خانواده
مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان