وقتی جوان تر بودم به ندرت پیش میآمد کتاب داستان بخوانم گمان می کردم وقت تلف کردن است. شديداً مشغول خواندن کتاب های غیرداستانی بودم که هدف شان پیشرفت در زندگی، تجارت، روابط و درکم از جهان بود. چه کسی وقت برای خواندن داستان های احمقانه داشت؟!
حدود پنج سال پیش بود که به رمان علاقه مند شدم. در ابتدا، دوست داشتم کتاب غیرداستانی بخوانم. میخواستم نویسندگی ام را بهتر کنم در چند کتاب مربوط به نویسندگی خوانده بودم که داستان خوانی بهترین راه برای تمرین و ارتقای مهارت های نویسندگی است (به اصطلاح فوتبالی، نوشتن کتاب غیر داستانی از لحاظ مهارت و دشواری مانند لیگ های درجه ی دو و سه است؛ در حالی که کتاب داستان لیگ برتر است و رمان در حد جام جهانی!) بعدها وقتی در حال تحقیق و نوشتن کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها بودم، دیگر از کتابهای غیرداستانی کلافه شدم و شروع کردم به خواندن رمان تا از تمام مفاهیم فلسفی و استدلالهای روان شناسی که هر روز بیشتر از دیروز ذهنم را درگیر می کرد فرار کنم. با این که قبلاً چند کتاب داستانی خوانده بودم اینجا بود که داستان واقعاً در نظرم درخشید. چنان قدر آنها را فهمیده بودم که سابقه نداشت و به جرئت می توانم بگویم چنان مزایایی در خواندن آنها کشف کردم که قبلاً هرگز ندیده بودم.
۱.هرگز نمیتوانید به اندازه ی کافی مردم را بشناسید.
یادم میآید در دبیرستان، معلم انگلیسی ام همیشه جمله ی بی مزه ای می گفت : ((ما کتاب می خوانیم چون هیچ وقت به اندازه ی کافی مردم را نمیشناسیم!)) این یکی از آن حقایق پر مغزی است که تا وقتی خیلی بزرگتر نشده اید درکش نمی کنید. ما تمایل داریم افراد زندگی مان را خودمان انتخاب کنیم. منظورم این است که دوست دارید با افرادی دوست شوید که علایق، دیدگاه ها، و تجارب مشترکی با ما دارند.
دنبال تجاربی می گردیم که با تجارب و عقاید قبلی مان جور باشد و آنها را تأیید کند. با ” تفاوت ” میانه ی خوبی نداریم. چیزی نیست که برای مان طبیعی و عادی باشد.
من گمان میکنم داستان سرایی در هر شکلی اعم از فیلم، گفتاری و نوشتاری، محک خوبی است که انسان ها را وادار می کند فراتر از چهارچوب تجارب محدود شان فکر کنند و دیدگاه های دیگر را هم در نظر بگیرند. من هرگز حقایق احساسی افریقایی امریکایی بودن در امریکا را نفهمیدم تا این که کتاب مرد نامرئی اليسون را خواندم. هیچ ذهنیتی در مورد میزان نسبیت و تصادفی بودن علوم تاریخی نداشتم تا اینکه جنگ و صلح تولستوی را خواندم و تا زمانی که وسایلی که همراه شان بود از تیم ابراین یا در جبهه ی غرب خبری نیست از رمارک را نخواندم، توجهی به وقایع غیر احساسی جنگ نداشتم.
از جهات بسیاری، این داستانها برای من بیش از هر کتاب غیر داستانی دیگری واقعی بودند؛ آن هم به این دلیل ساده که من را با تجربیاتی فراتر از دسترسم روبه رو می کردند. کتابها به این دلیل خاص اند که موقتاً ما را به مغز نویسنده می برند. با کمک داستان است که می توانیم واقعاً نگاهی اجمالی به تجارب واقعی دیگران بیندازیم، که اگر آشنا به نظر برسد به خاطر این است که آشناست؛ به این می گویند همدلی انسانی.
۲. خواندن داستان همدلی را بیشتر می کند.
اروپا در قرون وسطا به طرزی باورنکردنی خشونت بار بود. مردم را در ملا عام زنده زنده می سوزاندند و حیوانات را برای تفریح شکنجه می دادند. در سرتاسر قاره مردم را قیراندود میکردند و شلاق می زدند و مثله می کردند. خشونت خانگی بی حد و حصر بود، نوزادکشی رایج بود، و جنگ تقریباً همیشگی بود. بعد با شروع قرن هجدهم این روند شروع به تغییر کرد اعدام در ملا عام کمتر شد، مردم اعتقاد به جادوگران یا زنده سوزاندن آنان را کنار گذاشتند، و شکنجه دیگر مثل قبل سرگرمی و تفریح نبود.
دلایل و علتهای زیادی برای این اتفاق وجود دارد؛ اما یکی از برجسته ترین آنها به طرز حیرت آوری ساده است: “مردم شروع کردند به مطالعه! ماشین چاپ در سال ۱۴۴۰ اختراع شد؛ اما دویست سال طول کشید تا به طور گسترده مورد استفاده قرار بگیرد و برای کارهایی فراتر از چاپ کتاب های مقدس به کار گرفته شود. همچنین چند صد سال طول کشید تا بخش عظیمی از مردم با سواد شوند (بخشی از این به یمن اصرار پروتستان ها بر آموزش همگان بود، نه فقط روحانیان). تأثیرش این بود که تا سال ۱۷۰۰، مردم کتاب ها و رمان ها و داستانهای زیادی خواندند.
تصادفی نیست که در همین دوران نویسندگان بزرگ کلاسیک اروپا مانند دیکنز، گوته و فلوبر ظاهر شدند و تصادفی نیست که خشونت بین مردم کم تر و پررنگ تر شد و نه تنها از لحاظ اجتماعی که از لحاظ سیاسی و اقتصادی هم چنین بود. مردم نه تنها کم کم متوجه شدند که هرکسی دنیای درونی منحصر به خوش را دارد، بلکه فهمیدند باید به این دنیای درونی احترام گذاشت و با آن همدل شد.
به همین دلیل است که خواندن داستان و مطالعه تا این حد مهم است چون عضلات همدلی مان را نرمش می دهد و به ما یاد می دهد که چگونه دنیا را مانند دیگران ببینیم و دیدگاه ها و چشم انداز های شان را درک کنیم؛ حتی اگر لزوماً با آنها موافق نباشیم یا از حرف های شان خوشمان نیاید.
۳_ احتمالاً سالم ترین شکل فرار کردن است.
مزایای شناختی خواندن بسیار فراتر از همدلی است. خواندن داستان توانایی برقراری ارتباط، استدلال، خلاقیت و توانایی دیدن روابط بین رویدادها را افزایش می دهد. خواندن در اصل برای ذهن مثل تمرین پرس سینه است و خواندن داستانِ خوب مثل پرس سینه زدن است بدون اینکه فشار یا دردی را احساس کنید. تماشای تلویزیون شما را منفعل و مستعد پذیرش پیشنهاد می کند. همچون مخزنی توخالی می شوید که نویز دریافت می کنید. موسیقی سرگرم کننده اما انتزاعی و بی شکل است و اغلب پس زمینه ی ذهن مان را اشغال میکند، نه محتوای آن را. اما خواندن نیازمند درگیری فعال مغزتان در هر ثانیه است. داستان به شما امکان به کارگیری این اشتغال را می دهد و به طور همزمان با اشکال دیگر سرگرمی باعث می شود از واقعیت فرار کنید.
به زبان ساده، این احتمالاً بهترین راه سرگرم شدن و دور شدن از استرس های روزانه ی زندگی است؛ در حالی که به طور همزمان عملکرد شناختی تان را نیز بهبود می بخشد.
مطالعه مفید باعث کمک و رشد ما می شود و از طرفی همانطور که گفته شد یکی از راههای کنترل استرس است، مطالعه ی فراوان خزانه ی لغات ما را بسیار کرده در نتیجه زمان صحبت کردن کلمات بیشتری به ذهنمان می رسد، اگر از آن دسته از افراد هستید که اهل مطالعه نبودید اما تصمیم گرفته اید مطالعه را به عنوان بخشی از کارهای روزمره تان در نظر بگیرید لازم است برای آن برنامه ریزی کرده و زمان در نظر بگیریم.
معرفی چند کتاب مفید برای مطالعه:
۱_ پیرمرد و دریا از ارنست همینگوی
۲_ پنج زبان عشق از دکتر چاپمن
۳_ کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل
۴_ زندگی خود را دوباره بیافرینید از جفری یانگ
۵_ کتاب عشق کافی نیست از مارک منسن.
علی یزدی کارشناس ارشد مشاوره خانواده
مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان