خود آگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هر چه لایه های بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید. می توانیم بگوییم اولین لایه پیاز خودآگاهی، درک ساده ای از احساسات خود است: این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم می کند. این به من امید می دهد. 

متاسفانه، افراد بسیاری هستند که حتی در همین پایه ای ترین سطح خودآگاهی مشکل دارند. من این را می دانم، چون خودم هم یکی از آن افراد هستم. من و همسرم گاهی اوقات گفت و گوهای جالبی داریم که به صورت زیر پیش می رود.

او: ((چی شده؟))

من: ((هیچی نشده، هیچ اتفاقی نیفتاده.))

او: (( نه، یه  چیزی شده. بهم بگو))

من: (( خوبم، واقعاً.))

او: (( مطمئنی؟ ناراحت به نظر می رسید.))

من، با خنده ای عصبی: (( واقعاً؟ نه، من خوبم.))

سی دقیقه بعد

من: (( … خب واسه همینه که این قدر اعصابم به هم ریخته! اون یارو، نصف اوقات طوری رفتار می کنه که انگار من اصلاً وجود ندارم.))

همه ی ما نقاط کور احساسی داریم. اغلب این نقاط کور مربوط به احساساتی هستند که به ما گفته شده است نامناسب اند. سالها تمرین و تلاش می خواهد تا در تشخیص نقاط کور خودمان و بعد در بیان احساسات اثر پذیرفته مهارت پیدا کنیم. اما این کار بسیار مهم است و ارزش تلاش دارد. لایه ی دوم پیاز خود آگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا می کنیم. سوالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماه ها یا حتی سال ها طول میکشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آنها پاسخ دهیم. بیش تر مردم لازم است پیش نوعی روان شناس بروند، صرفاً برای اینکه این سوالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سوالاتی مهم هستند؛ چون چیزی را که موفقیت یا شکست می بینیم، روشن می سازند. چرا احساس عصبانیت می کنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خورده اید؟ چرا احساس سستی و بی انگیزگی می کنید؟ آیا به این خاطر است که حس می کنید به اندازه ی کافی خوب نیستید؟ این لایه از پرسشگری به ما کمک می کند عامل ریشه ای احساسات چیره شده بر خود را درک کنیم. وقتی آن عامل ریشه ای را بشناسیم، می توانیم به بهترین نحو تغییرش دهیم. اما لایه از پرسشگری به ما کمک می کند عامل ریشه ای احساسات چیره شده بر خود را درک کنیم. وقتی آن عامل ریشه ای را بشناسیم، می توانیم به بهترین نحو تغییرش دهیم. اما لایه ی عمیق تر دیگری در پیاز خودآگاهی وجود دارد. این لایه خیلی اشک در آور است. این لایه همان ارزش های شخصی ماست: چرا فلان چیز را موفقیت تلقی می کنم؟ چرا فلان چیز را شکست تلقی می کنم؟ چگونه تصمیم می گیرم خود را بسنجم؟ طبق چه معیاری درباره ی خودم و اطرافیانم قضاوت می کنم؟ این لایه که نیاز به پرسشگری و تلاش پیوسته دارد، به دشواری دست یافتنی است، ولی مهم ترین لایه است؛ چون ارزش های مان ماهیت مشکلات مان را تعیین می کنند و ماهیت مشکلات مان کیفیت زندگی های مان را مشخص می کند.

این، ارزش ها هستند که پشت تمام کارهایی که می کنیم و تمام آنچه هستیم، قرار دارند. اگر آنچه ارزشمند می دانیم، سودمند نباشد، اگر آنچه موفقیت یا شکست تلقی می کنیم، به درستی انتخاب نشده باشد، آن موقع تمام چیزهای بنا شده بر آن ارزش ها، افکار، احساسات و احوال روزمره از کار می افتند. تمام احساسات و افکاری که درباره ی وضعیتی داریم، در نهایت به این بر می گردد که آن وضعیت را چقدر با ارزش تصور می کنیم. بیشتر مردم در دادن پاسخ درست به این پرسش های چرایی، افتضاح هستند. این مسئله آنها را از رسیدن به درک عمیق تر از ارزش های خودشان باز می دارد. البته آنها ممکن است بگویند که صداقت و دوست واقعی برای شان ارزشمند است؛ اما بعد پشت سر شما دروغ می گویند تا خودشان احساس بهتری پیدا کنند. مردم ممکن است احساس تنهایی کنند؛ اما وقتی دلیل تنهایی را از خودشان می پرسند، معمولاً راهی می یابند تا تقصیر را گردن دیگران بیندازند: دیگران همگی بدجنس هستند، هیچ کس آنقدر با حال یا باهوش نیست که من را درک کند. در نتیجه به جای تلاش برای حل مشکلات شان، از آنها دور می شوند. بسیاری از مردم این را به عنوان خودآگاهی می پذیرند. با وجود این اگر می توانستند عمیق تر شوند و به ارزش های بنیادی شأن بنگرند، می دیدند که تحلیل اولیه شأن به‌جای تلاش برای تشخیص دقیق مشکل، بر اجتناب از پذیرفتن مسئولیت مشکل شأن استوار است. می دیدند که تصمیم های شأن بر مبنای تعقیب سر خوشی هاست، نه ایجاد خوشحالی واقعی.

بیشتر مربیان خودیاری هم این سطح عمیق تر خود آگاهی را نادیده می گیرند. آنها کسانی را که می خواهند ثروتمند شوند و آزرده هستند، می آورند و توصیه های مختلف برای پول در آوردن می کنند؛ در حالی که سوالات ارزش محور مهمتری را نادیده می گیرند: چرا اصلاً احساس می کنند که باید ثروتمند شوند؟ معیار موفقیت یا شکست خودشان را چگونه انتخاب می کنند؟ آیا احتمالاً ریشه ی ناراحتی شأن در ارزشی معین نیست؛ بسیاری از توصیه های موجود سطحی اند و صرفاً تلاش می کنند در کوتاه مدت احساس خوشحالی ایجاد کنند، در حالی که مشکلات دراز مدت واقعی هرگز رفع نمی شوند. ذهنیت ها و احساسات مردم ممکن است تغییر کند؛ اما ارزش های پشت آنها و معیارهایی که آن ارزش ها را می سنجید، دست نخورده باقی می مانند. این پیشرفت واقعی نیست. این فقط روش دیگری برای رسیدن به سرخوشی های بیشتری است.

خود پرسشگری کار دشواری است. باید از خودتان سوالات ساده ای بپرسید که پاسخ دادن به آنها خوشایند نیست. در واقع طبق تجربه ی من، هر چه جواب ناخوشایندتر باشد، احتمال این که واقعی باشد، بیشتر است. لحظه ای درنگ کنید و به چیزی فکر کنید که شما را بسیار اذیت می کند. حال از خودتان بپرسید که چرا شما را اذیت می کند. احتمالاً جوابش مرتبط با نوعی شکست باشد. بعد، آن شکست را بیاورید و از خودتان بپرسید که چرا به نظرتان این شکست واقعی است. اگر این شکست واقعاً شکست نباشد چه؟ اگر شما اشتباه نگاهش کرده باشید چه؟

نمونه ای تازه از زندگی خودم:

((از این که برادرم جواب پیامک ها یا ایمیل هام رو نمی ده، اذیت می شم.)) چرا؟

((چون حس می کنم براش مهم نیستم.))

اشتباه نمی کنی؟

((اگه می خواست با من رابطه ای داشته باشه، ده ثانیه وقت می ذاشت.))

چرا نبود این رابطه برایت نوعی شکست به نظر می رسد؟

((چون ما برادریم؛ قراره با هم رابطه ی خوبی داشته باشیم!))

دو چیز در اینجا مهم است: ارزشی که اهمیت بسیاری برای من دارد، و معیاری که از آن برای ارزیابی پیشرفت به سمت آن ارزش استفاده می کنم. ارزش من: برادرها قرار است با یکدیگر رابطه ی خوبی داشته باشند. معیار من: مرتبط مرتبط بودن به واسطه ی تلفن یا ایمیل. من از این طریق موفقیتم را می سنجم. با چسبیدن به این معیار، باعث می شوم که احساس شکست کنم و گهگاه صبح های تعطیلم خراب شود.

می توانیم با تکرار فرایند، حتی عمیق تر هم بشویم:

چرا برادرها قرار است رابطه ی خوبی با هم داشته باشند؟

((چون یه خونواده ان، و اعضای خونواده باید با هم صمیمی باشن.))

چرا فکر می کنی این حرفت درست و منطقی است؟

((چون خونواده ی آدم باید مهمتر از غریبه ها باشه!))

چرا باید این طور باشد؟

((چون صمیمی بودن توی خونواده یه چیز عادی و طبیعیه. من این رو ندارم.))

در قضیه ی من و برادرم، تکلیفم با ارزش بنیادی ام که داشتن رابطه ی خوب با برادرم است، روشن است. اما هنوز با معیارم درگیرم. من نام دیگری برایش انتخاب کرده ام: نزدیک بودن؛ اما معیار، واقعاً تغییری نکرده است: هنوز هم خودم را به عنوان یک برادر بر مبنای فراوانی ارتباط ها می سنجم. خودم را با این معیار با دیگران مقایسه می کنم. تمام افراد دیگر رابطه ی نزدیکی با اعضای خانواده شأن دارند و من ندارم؛ دست کم اینطور بنظر می رسد. پس حتماً من مشکلی دارم. اما اگر من معیار بدی برای خودم و زندگی ام انتخاب کرده باشم چه؟ چه چیز دیگری ممکن است مهم بوده باشد و در نظرم نیامده باشد؟ خب شاید لازم نیست که به برادرم نزدیک باشم تا آن رابطه ی خوب و ارزشمند را به دست بیاورم. شاید اصلاً لازم نیست که احترام متقابلی وجود داشته باشد، که البته وجود دارد. یا شاید باید بدنبال اعتماد متقابل باشیم، که داریم. شاید برای ارزیابی برادری، این معیارها بهت باشند، تا اینکه چند پیامک بین مان رد و بدل شود. کاملاً منطقی است؛ حقیقی بنظر می رسد. اما هنوز برایم بدجور دردناک است که من و برادرم به هم نزدیک نیستیم. به هیچ روش مخفی ای برای ستودن خودم ندارم. گاهی اوقات برادرها، حتی برادرهایی که عاشق یکدیگر هستند، رابطه ی نزدیکی با هم ندارند و این هیچ اشکالی ندارد. پذیرشش در ابتدا دشوار است؛ اما اشکالی ندارد. حقیقت وضعیت شما آن قدر مهم نیست، بلکه مهم این است که شما وضعیت را چطور می بینید، تصمیم می گیرید چطور آن را بسنجید و چطور ارزش گذاری کنید. مشکلات شاید اجتناب ناپذیر باشند، اما مفهوم شأن نه. ما قادریم معنای مشکلات مان را کنترل کنیم، بر اساس این که چطور درباره ی آنها فکر کنیم و چه استانداردی برای سنجیدن شأن انتخاب می کنیم.

در این مقاله قسمت کوچکی از دریای عظیم خودآگاهی مطرح شد، برای رسیدن به مرحله ی خود آگاهی توصیه می شود از روانشناسان و متخصصان در این زمینه کمک گرفته شود و در کنارش نیاز هست عمیق تر به وجودتان و لایه های پیاز نگاه کنید و کنی درنگ داشته باشید. علت و چرایی رفتارمان را نیز بیابیم.

مهدیه رادپور کارشناس ارشد روانشناسی و مشاوره خانواده

مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان

مطالب مرتبط

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست
Call Now Button