وقتی دانشگاه میرفتم تصمیمم را گرفته بودم که بانکدار سرمایهگذاری شوم و در وال استریت کار کنم. یک سال بعد ، با گذراندن فقط ۳ ساعت در بخار بدبوی اتاقکهای کار ، معروف به استیت استریت، کافی بود تا آن رویا نابود شود. حالا که پشت سرم نگاه میکنم، میبینم که بیشتر میخواستم احساس قدرتمندی و اهمیت کنم تا اینکه بانکدار شوم. خوشبختانه راههای دیگری برای برآوردن آن نیازها پیدا کردم. همچنین زمانی بود که متقاعد شدم نامزد سابقم به این دلیل ترکم کرد که به اندازه کافی شایسته او نبودم؛ بنابراین باید خودم را به هر زنی که ملاقات میکردم ثابت میکردم در نهایت فهمیدم که مشکلی ندارم و جدایی از او بیشتر به صلاحم بود.
کم کم به این نتیجه رسیدم که هر احساس بدی که تاکنون تجربه کرده ام، نتیجه آسیب روحی قابل توجهی بوده است و با ((کارکردن روی آن)) نوعی تغییر در خودم ایجاد میکنم. منظورم این است که ما اغلب مان داوران ضعیفی برای احساسات و امیال مان هستیم و به خودمان دروغ میگوییم؛ آن هم به دلیلی آشکار :(( تا احساس بهتری داشته باشیم))
ممکن است دقیقاً ندانیم که در مورد چه چیزی به خودمان دروغ میگوییم؛ اما میتوانیم با اطمینان فرض کنیم که بخشی از آنچه امروز (( حقیقت )) به حسابش میآوریم ، چیزی نیست جز جبهه گیری معانی عمیقتری که پذیرفتن شان دشوار است با دروغ گفتن به خودمان، نیازهای بلند مدتمان را در ازای برآورده کردن خواسته های کوتاه مدت مان قربانی میکنیم. از این رو میتوان گفت که رشد شخصی یادگیری این است که کمتر به خودمان دروغ بگوییم.
وقتی نوبت به افشای چرندیات خودمان میرسد، بسیاری از ما به الگوهای مشابهی برای حفاظت از خود اتکا میکنیم. اینها برخی الگوهای رایجی هستند که من در خودم و در افرادی که با آنها کار کردهام به چشم دیدهام:
۱. اگر فقط میتوانستم فلان کار را بکنم ، زندگیم شگفت انگیز میشد.
فلان کار ممکن است اینها باشد: ازدواج، ترفیع رتبه، خرید ماشین، خرید خانه، خرید حیوان خانگی، هر یکشنبه نخ دندان کشیدن، یا هر چیز دیگری. حتما آن قدر باهوش هستید که نیاز نباشد بگویم هیچ هدف واحدی نمیتواند مشکلات شادی تان را برای همیشه حل کند. با این همه، این از حیلهگری های مغز است و مکانیسم ((اگر فقط فلان چیز را داشتم، بعد …)) هرگز از بین نمی رود.
ما به طور تکاملی عادت کردهایم که همیشه در حالتی ملایم از نارضایتی زندگی کنیم. از لحاظ بیولوژیکی منطقی است موجودات نخستینی که هرگز کاملاً از داشتهها یشان راضی نبودند و کمی بیشتر میخواستند، آنهایی اند که زنده میماندند و بیشتر تولید مثل کردند. این راهبرد تکاملی عالی است؛ اما راهبرد شادی ضعیفی دارد. اگر همیشه به دنبال این باشیم که بعداً چه میشود، استفاده و قدردانی از زمان حال بسیار مشکل میشود. البته میتوانیم این عادت را از طریق شرطیسازی و تغییر رفتارها و ذهنیات عوض کنیم؛ اما این بخشی ثابت از هویت انسان است؛ چیزی که باید همیشه به آن تکیه کنیم. یاد بگیرید از آن لذت ببرید. یاد بگیرید از آن چالش لذت ببرید. یاد بگیرید از تغییر و پیگیری اهداف عالی خود لذت ببرید. در دنیای خود یاری، اشتباه بزرگی رایج است و آن اینکه(( رضایت از زمان حال)) با (( کار کردن به سوی آینده)) به نوعی تناقض دارد. این طور نیست. اگر زندگی چرخ همستر باشد، پس هدف رسیدن به جایی نیست؛ بلکه پیدا کردن راهی برای لذت بردن از دویدن است.
۲_اگر وقت بیشتری داشتم ، فلان کار را میکردم.
مزخرف است. یا قصد انجام کاری را دارید یا ندارید. ما اغلب از (( فکر انجام کاری)) خوش مان میآید؛ اما نوبت به عمل که میرسد، حقیقتاً تمایلی به انجامش نداریم. مثل خودم که در همه ی جاهای خوبی که هر سال میروم، به موج سواری فکر میکنم؛ اما هر وقت تخته موج سواری کرایه می کنم، مایوس می شوم و پس از چند ساعت علاقه ام را از دست می دهم. فکر ماهر شدن در شطرنج را دوست دارم؛ اما به اندازه کافی برایش وقت نمیگذارم. از آن طرف، واقعاً قصد یادگیری زبانهای بیشتری را دارم و بنابراین از بقیه کارهای روزانه ام میزنم تا به مطالعه ادامه دهم. مردم میگویند که قصد شروع کسب و کاری را دارند، میخواهند شکم شش تیکه بسازند، میخواهند موسیقی دانی حرفهای شوند؛ اما در واقع ((نمیخواهند)). اگر میخواستند، وقت میگذاشتند و خود را متعهد میساختند. در عوض، مردم عاشق فکر کردن به رویاهایشان هستند، نه عاشق تحمل زندگی دردناکی که با محقق کردن اهدافشان همراه است. حالا ممکن است بگویید: ((اوه مارک!. تو درک نمی کنی.من خیلی سرم شلوغ است))؛ اما انتخاب ((پر مشغلگی)) انتخاب ((صرف وقت)) است و وقت تان را صرف چیزهایی میکنید که برایتان مهم اند. اگر ۸۰ ساعت در هفته کار می کنید یعنی کارتان چیزی بوده است که انجامش را به تمام چیزهای دیگری که می گویید قصد انجامش را دارید ،ترجیح داده اید. اگر این درست باشد، همیشه می توانید انتخاب کنید که دست از کار زیاد بردارید. می توانید انتخاب کنید که اصلا کار نکنید. میتوانید انتخاب کنید که برای رویای تان بیشتر از پول یا خواب یا هر هفته غذا خوردن در رستوران مورد علاقه تان ارزش قائل شوید؛ اما نمیکنید… .
۳_ نمی توانم بدون فلان چیز زندگی کنم.
در بیشتر موارد میتوانید. اگر تنها یک چیز باشد که از سفر به دور دنیا و ماندن در برخی جاهای خصوصاً نامطلوب یاد گرفته باشم، این است که انسانها به طرزی باورنکردنی سریعاً سازگار میشوند، من و خیلیهای دیگر فرایند دشوار فروش و از دست دادن بیشتر داراییها و رسیدن به این درک شگفت انگیز را مستند کردهایم که بعد از یک دوره کوتاه نوستالژی ، اصلا دل مان برای چیزهایی که از دست دادیم تنگ نشد. بسیاری از ما چنان در چرخه مصرف گرایی جامعه مدرن گیر کردهایم که فراموش کردهایم از نظر روانشناختی، همه چیزی را که نیاز داریم ((داریم)). روانهای ما توانایی باورنکردنی ای در سازش با آنچه در محیط است دارند، تا از این راه همه ی نیازهای مان را برآورده کنیم و خودمان را خوشحال نگه داریم. فراتر از سطح معینی از راحتی و معیشت،مسئله مهم این نیست که چه کار میکنیم یا مالک چه چیزی هستیم ؛بلکه مهم این است که هر فعالیت یا رابطه چقدر به ما معنا میبخشد . زندگیتان را در جهت بهبود معنا بهینهسازی کنید. معیار موفقیت همین است.
مراقب این دروغ ها و دروغ های دیگری که به خودمان می گوییم باشیم و به جای پذیرش این موارد و باور کردن آنها، آگاهی خود را بیشتر کرده تا در دام این باورهای غلط نیفتیم و با تفکر انتقادی، تفکر خودمان را به چالش بکشیم.
منبع: کتاب عشق کافی نیست| مارک منسن
علی یزدی
کارشناس ارشد مشاوره خانواده
مرکز مشاوره و امور روانشناختی رهبان